هدیه – قسمت چهارم

هدیه – قسمت چهارم

هرچه خشم جوان شدت میگرفت،  کیفیت کارش پائین می آمد و نزد اطرافیان طوری رفتار میکرد که  انگارموضوع ترفیع چیز مهمی نبوده است . اما در اعماق وجودش درباره ی خود به شک افتاده بود، ” آیا واقعا لیاقت پیشرفت را دارم؟ ” 

زندگی خصوصی جوان نیز بهتر از این نبود. او نتوانسته بود روابط خوبی با نامزدش برقرار کند و نگران بود که مبادا  مزه ی عشق واقعی را هرگز نچشد و نتواند خانواده ای تشکیل دهد. 

احساس سرگردانی می کرد. زندگی اش پر شده بود از پروژه های ناتمام، اهداف بدست نیامده،  پایانهای ناخوشایند، رؤیاهای تعبیر نشده، و وعدههایی که در زمان جوانی به خودش داده بود ولی به هیچکدام نرسیده بود. 

جوان هر روز که از سر کار به خانه باز می گشت، خسته تر و افسرده تر به نظر می  رسید. انگار دیگر ازکاری که انجام  میداد راضی نبود. اما  نمیدانست چه کار کند. 

به یاد دوران جوانی اش و روزهایی که زندگی برایش آسانتر بود؛ و به یاد سخنان پیرمرد و موهبتی که به او وعده داده بود افتاد. 

او  میدانست آن طور که می خواهد، شاد یا موفق نیست. 

شاید بهتر بود از تلاش برای جستجوی موهبت دست بر نمیداشت. مدتها بود که با پیرمرد صحبت نکرده بود. از  اینکه هیچ چیز موافق میلش نبود، ناراحت بود؛ و می دانست که به صحبت با پیرمرد نیاز دارد. 

پیرمرد از دیدنش خوشحال شد . اما بلافاصله متوجه شد که از وجود آن همه انرژی و شادی در او خبری نیست. با دلسوزی از جوان خواست تا آنچه را در ذهنش می گذرد به او بگوید. 

این مطلب را هم بخوانید:   ۱۰ ایده جالب برای اینکه بر آدم‌ها نفوذ کنید

جوان ناامیدی خود از یافتن موهبت و سرانجام دست کشیدن از جست و جو را بازگو کرد. سپس مشکلاتی که در آن زمان با  آنها دست به گریبان شده بود را شرح داد. 

ناگهان در نهایت تعجب متوجه شد که با حضور پیرمرد مشکلات آن قدرها هم بد به نظر  نمیرسد. 

جوان و پیرمرد صحبت کردند و خندیدند و وقت خوشی را با هم گذراندند. جوان تازه دریافته بود چه قدر دوست دارد با پیرمرد باشد. انگار با وجود پیرمرد، خود را شادتر و با انرژی تر می یافت. 

تعجب جوان از این بود که چگونه پیرمرد سرحالتر و سرزنده تر از دیگران به نظر می رسد. چه چیزی پیرمرد را به انسانی ویژه تبدیل کرده است؟ 

او به پیرمرد گفت: ” وقتی با تو هستم حالم خیلی خوب است. آیا این ربطی به موهبت دارد؟ ” 

پیرمرد پاسخ داد: ” همه چیز به موهبت مربوط  میشود. ” 

جوان گفت: ” امیدوارم موهبت را بیابم. ” 

پیرمرد با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: ” برای اینکه موهبت خودت را پیدا کنی، به اوقاتی فکر کن که شادترین و  موفقترین اوقات بوده است. قبلا می دانستی که موهبت را کجا بیابی. اما الآن از آن آگاهی نداری. ” 

سپس ادامه داد: ” اگر از سخت کوشی دست برداری، خواهی دید که کشف آن آسان تر است. در حقیقت، خودبه خود آشکار می شود. ” 

پیرمرد پیشنهاد کرد: ” چرا برای مدتی از کارهای روزمره دست نمیکشی و اجازه نمی دهی پاسخ، خودش نزد تو بیاید. ”  به دنبال پیشنهاد پیرمرد، جوان پیشنهاد یکی از دوستانش را پذیرفت و به کلبه ی کوهستانی او رفت تا مدتی در آن جا بماند. 

این مطلب را هم بخوانید:   ۲۵ خصوصیت مشترک کسب کار موفق

جوان دریافت که در جنگل همه چیز به آهستگی حرکت میکند، و زندگی متفاوت است. او مدتها پیاده روی میکرد و درباره ی زندگی اش به تفکر می پرداخت. چرا زندگی من مانند زندگی پیرمرد نیست؟ او مبهوت بود. او میدانست پیرمرد در جوانی، موفقترین انسان بوده است، کسی که از رده های پایین یک سازمان معتبر به بالاترین درجات ترقی کرده بود و از  راههای بسیار به جامعه خدمت کرده بود. 

پیرمرد یک خانواده ی متحد و دوست داشتنی و دوستان زیادی داشت که اغلب به دیدن او می آمدند . هاله ای از عشق او را در بر گرفته بود که می شد همه به او احترام بگذارند و از وجودش بهره مند شوند. بالاتر ازهمه آرامش عمیقی در وجود او موج  میزد، که جوان به ندرت آن را تجربه کرده بود. 

جوان لبخندی زد و اندیشید ” او به حدی با انرژی است که نصف سن و سال فعلی اش نشان می دهد. ”  بدون تردید پیرمرد شادترین و موفقترین کسی بود که او تا آن زمان دیده بود. 

” این موهبت چیست که چنین ویژگی های خوبی به پیرمرد بخشیده است؟ ” 

 

ادامه دارد…

(Visited 56 times, 1 visits today)

درباره نویسنده

شما ممکن است علاقه مند باشید

ترک کردن دیدگاه شما