هدیه – قسمت سوم

هدیه – قسمت سوم

شما از قبل می دانید موهبت چیست. 

شما از قبل  میدانید کجا آن را پیدا کنید، و شما از قبل می دانید چگونه موهبت می تواند شما را شاد و موفق کند. هنگامی که جوان تر بودید  اینها را بهتر می دانستید. اما به سادگی آنرا فراموش کرده اید. 

 

پیرمرد پرسید: ” هنگامی که جوان تر بودی،  چمنها را می زدی. آن اوقات، خوب بودند یا بد؟ ”  نوجوان که زمانی پسرکی بود، پاسخ داد اوقات خوبی بودند. ”  پیرمرد پرسید: ” چه چیزی اوقات را خوب  میکرد؟ ” 

نوجوان لحظهای به فکر فرو رفت، و گفت: ” زیرا عاشق کارم بودم. چنان این کار را خوب انجام می دادم که همسایه ها از من خواهش کردند چمن آنها را هم بزنم. در حقیقت، با آن سن و سال پول خوبی از این کار به دست می آوردم. ” 

پیرمرد پرسید: ” در حالی که کار می کردی، فکرت کجا بود؟ ” 

” هنگامیکه مشغول چمنزنی بودم، فقط به چمنزنی فکر میکردم. فکرم متوجه این بود که چگونه موانع را برطرف کنم تا چمنها را به راحتی کوتاه کنم. فکرم متوجه این سؤال بود که در یک بعدازظهر، چه قدر چمن را میتوانم پیرایش کنم و در عین حال هم کارم را خوب انجام بدهم. اما بیشتر اوقات فکرم متوجه کوتاه کردن چمنی بود که پیش رویم قرار داشت. ” 

هنگامیکه نوجوان درباره ی چمنزنی صحبت میکرد، لحن صدایش طوری بود که انگار پاسخ آنقدر آشکار است که نیازی به پرسش نیست. پیرمرد به جلو خم شد و گفت: ” دقیقاً و به همین دلیل بود که شاد و موفق بودی. ” 

این مطلب را هم بخوانید:   ۷ روش کنار گذاشتن بهانه‌جویی

متأسفانه بیشتر مردم برای درک سخنی که شنیده اند وقت صرف نمی کنند . به همین دلیل، دچار ناشکیبایی می شوند. 

نوجوان گفت: ” اگر واقعاً  میخواهی من خوشـحال باشم، چرا به من نمی گویی موهبت چیسـت؟ ”  پیرمرد پرسش نوجوان را با پرسش دیگری همراه کرد: ” و لابد، کجا می توانی آن را پیدا کنی؟ ”  نوجوان با تمنا گفت: ” بله، دقیقاً. ”  

پیرمرد پاسخ داد: ” دوست دارم اینکار را بکنم، اما چنین قدرتی ندارم. هیچکس نمیتواند موهبت  را برای شخص دیگری پیدا کند. ” 

سپس اضافه کرد: ” موهبت، هدیه ای است که تو  به خودت میدهی . فقط خودت این قدرت را داری که معنی موهبت را کشف کنی. ” 

نوجوان با شنیدن این پاسخ نا امید شد و پیرمرد را ترک کرد. 

به تدریج نوجوان بزرگتر و به جوانی تبدیل شد و تصمیم گرفت خودش موهبت  را پیدا کند. او به مطالعه کتب، روزنامه ها و مجلات مشغول شد. اینترنت را زیر و رو کرد. حتی به دورترین نقاط دنیا سفر کرد و با افراد زیادی در این باره به گفت و گو پرداخت. اما هر چه کوشید، کسی را نیافت که معنای موهبت  را به او بگوید. پس از مدتی، خسته و ناامید شد و سرانجام دست از جست و جو کشید. بعدها جوان در یک شرکت محلی کاری دست و پا کرد. به نظر اطرافیان، او کارش را خوب انجام میداد. اما، خودش احساس می کرد چیزی کم دارد. هنگامیکه مشغول کار بود، به این موضوع فکر میکرد که کجا کاری پیدا کند که بیشتر ازکارش لذت ببرد. یا پس از رفتن به منزل چه کار کند. او به دیدارها و صحبت هایی که با دوستانش داشت فکر میکرد، حتی هنگام صرف غذا، افکار پریشان دست از سر او بر نمیداشت به طوریکه اصلاً مزه غذا را نمی فهمید. 

این مطلب را هم بخوانید:   پنج راه افزایش موفقیت در محیط شغلی

هنگام کار، به حد کافی به پروژه اش مشغول بود، اما می دانست که می تواند بهتر کار کند. ندای قلبی اش به او می گفت که این، همه ی توانش نیست، اما او  نمیدانست واقعاً چه چیزی مهم است. 

پس از مدتی، جوان دریافت که افسرده و غمگین است. او میدید که به سختی کار میکند و انتظاری که از او دارند، برآورده میکند. معمولاً سروقت می آمد و در تمام طول روز به کار مشغول می شد برای همین امیدوار بود موقعیتش را ترفیع دهند، شاید به این وسیله شاد شود. اما، یک روز دریافت که او را از ترفیع، که لیاقت آنرا داشت، محروم  کرده اند. 

جوان خشمگین شد. نمی فهمید که چرا از ترفیع او صرفنظر کرده اند. خیلی سعی کرد تا خشم خود را آشکار نکند، زیرا در محیط کار بروز این احساس مناسب نبود. ولی او، نمی توانست خشم خود را فرونشاند، و این خشم مانند خوره به جانش افتاده بود. 

ادامه دارد….

(Visited 53 times, 1 visits today)

درباره نویسنده

شما ممکن است علاقه مند باشید

ترک کردن دیدگاه شما