هدیه – قسمت اول

هدیه – قسمت اول

یک روز بعدازظهر ” بیل گرین ” تلفنی از  ” لیزا مایکلز ” داشت. بیل مدتی با لیزا همکار بود. لیزا شنیده بود که بیل به موفقیت بزرگی دست یافته است. و بدون فوت وقت به این مطلب اشاره کرد: ” میتوانم خیلی زود شما را ملاقات کنم؟ “. بیل احساس کرد که صدای لیزا کمی هیجان زده است. پاسخ مثبت داد، وبرنامه اش را طوری تنظیم کرد که بتواند روز بعد هنگام ناهار با لیزا دیداری داشته باشد.

هنگامی که لیزا وارد رستوران شد، بیل متوجه شد که او خسته است. پس از قدری گفت و گو و سفارش غذا، لیزا گفت: ” حالا در شرکت هاریسون کار  میکنم “

 بیل گفت: ” تبریک می گویم. پیشرفت تو تعجبی ندارد. “

” متشکرم، اما کارم مملو از مشکلات است. ” نسبت به زمانی که با هم کار میکردیم، همه چیز تغییر زیادی کرده است. افراد کمتری داریم، اما یک خروار کار برای انجام دادن هست. آن قدر وقت من کم است که احساس میکنم – چه در محل کار و چه در خانه – هیچ کاری را نمیتوانم تمام کنم. به همین دلیل آن لذتی را که دلم می خواهد، از زندگی  نمی برم.

لیزا موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:  ” راستی بیل، خیلی سرحال هستی “

بیل جواب داد: ” البته، حالا بیشــتر از کار و زندگیم لذت می برم. این تغییری مثبت بـرای من اسـت! “

لیزا گفت: ” آه! کارت را عوض کردی؟ “

بیل خندید: ” نه، اما مثل این است که عوض شده باشد. همه چیز حدود یک سال پیش اتفاق افتاد. “

این مطلب را هم بخوانید:   ۹ خصوصیت مشترک والدین کودکان موفق

لیزا پرسید: ” چه اتفاقی؟ “

بیل گفت : ” یادت می آید برای رسیدن به نتیجه خوب چه قدر به خودم و دیگران فشار می آوردم؟ و برای انجام کارها چه قدر وقت و انرژی صرف می کردم؟ “

لیزا خندید: ” چطور یادم برود؟ همه اش یادم هست. “

بیل از مرور رفتارهای گذشتهاش به خنده افتاد. ” خوب، من چند چیز را یادگرفتم و به همین علت افراد بیشتری در قسمت خودم دارم. اکنون ما با استرس کمتر و با سرعت بیشتر، نتایج بهتری به دست می آوریم .

و مهم تر این که از زندگی ام لذت بیشتری می برم.

”  لیزا پرسید: ” چه اتفاقی افتاده؟ “

” اگر بگویم، احتماًلاً باورت نمی شود. “

لیزا جواب داد: ” امتحان کن. “

بیل مدتی مکث کرد، سپس گفت: ” از یکی از دوستانم داستانی شنیدم. این داستان هدیه ی خوبی برای من بود. در حقیقت،  میتوانم داستان را یک موهبت بخوانم. “

لیزا با اشتیاق پرسید: ” این داستان درباره ی چیست؟ “

” داسـتان درباره ی مردی اسـت که راهی برای رسـیدن به یک زندگی شـاد و موفق کشف می کند. “

” پس از اینکه این داستان را شنیدم، مدت زیادی درباره ی آن و اینکه چطور  میتوانم از آن استفاده کنم فکرکردم. بعد شروع کردم به استفاده از آموخته هایم. ابتدا در کار و سپس در زندگی شخصی ام آنها را بکاربردم. این کار اثر زیادی روی من گذاشت، به طوری که توجه همه را جلب کرده است؛ مانند جوان داستان حالا من شادترم و بسیار بهتر شده ام  “

این مطلب را هم بخوانید:   راز موفقیت برندها در شبکه های اجتماعی

لیزا پرسید: ”  چه طور؟ از چه راهی؟ “

” خوب، حالا روی کارم بهتر تمرکز می کنم. از آن چه اتفاق  می افتد بیشتر درس می گیرم، و قادر به برنامه ریزی بهتری هستم. حالا میتوانم بدون صرف وقت زیادی روی کارهای مهمی که باید انجام شوند، تمرکز کنم. “

لیزا شگفت زده به نظر می رسید. ” همه ی این ها را از یک داستان یاد گرفتی؟ “

” خوب، این  نتیجه ای است که من از داستان گرفتم . ” افراد مختلف نتایج متفاوتی از موهبت به  دست می آورند، بستگی دارد که چه موقع – سر کار یا در خانه – آن را  بشنوند. البته، برخی هم اصًلاً نتیجه ای نمی گیرند.

بیل ادامه داد: ” داستان ” یک مثل عملی است،  بنابراین فقط داستان دارای اهمیت نیست. بلکه مهم نتیجه ای است که به آن  میرسی و ارزشی است که به داستان می دهی. “

لیزا گفت: ”  میتوانی داستان را برایم تعریف کنی؟ “

بیل جرعه ای آب نوشید و آهسته گفت: ” لیزا من تردید دارم، زیرا تو آدم شکاکی هستی. و این داستان از آن داستان هایی است که برای تو کسل کننده است. “

لیزا دیگر اصرار نکرد و به جای آن دوباره اعتراف کرد که در کار و زندگی اش تحت فشار زیادی است، و با این امید به دیدار بیل آمده است تا از او کمک بگیرد.

بیل به یاد زمانی افتاد که خودش چنین احساسی داشت.

لیزا گفت: ” واقعًاً میل دارم داستان را بشنوم. “

بیل از گذشته به لیزا علاقه داشت و برایش احترام زیادی قائل بود. بنابراین گفت: ” خوشحال می شوم آن را برایت تعریف کنم فقط نتیجه گیری داستان را بر عهده خودت می گذارم . و اگر به نظرت مفید بود برای دیگران هم تعریف کن. “

این مطلب را هم بخوانید:   دو اصل مهم برای دستیابی به موفقیت مالی

لیزا موافقت کرد و بیل ادامه داد: ” هنگامی که برای اولین بار داستان را شنیدم، در نقطه ای از داستان به این نتیجه رسیدم که اهمیت آن خیلی بیشتر از چیزی است که پیش بینی کرده بودم . در طول داستان، یادداشت هایی برمی داشتم تا بعدًاً نکات مفید و عملی را به یاد بیاورم. “

لیزا مبهوت شده بود که چه چیز مفیدی برای او در داستان وجود دارد. دفترچه یادداشت کوچکی بیرون آورد و گفت: ” من برای شنیدن حاضرم. “

و بیل به شرح داستان ” موهبت ” پرداخت.

ادامه دارد………

برگرفته از کتاب هدیه

نوشته: اسپنسر جانسون

(Visited 51 times, 1 visits today)

درباره نویسنده

شما ممکن است علاقه مند باشید

ترک کردن دیدگاه شما