بد اقبالی یا خوش اقبالی

یک پیرمرد،به همراه پسرش در یک مزرعه کوچک کار میکردند.آنها تنها یک اسب داشتند،اما همان اسب هم ،روزی فرار کرد……….
همسایه ها همه گفتند:”چه وحشتناک ……!چه بداقبالی بزرگی!”
اماپیرمرد دهقان گفت:”کسی چه میداند که آیا این بد اقبالی است یا خوش اقبالی…….”
یک هفته بعد،اسب از کوهستان بازگشت در حالیکه پنج مادیان وحشی را نیز با خود به داخل انبار قدیمی دهقان می آورد………
همسایه ها همه گفتند:”چه جالب! چه خوش اقبالی بزرگی!”
پیرمرد دهقان گفت:”کسی چه میداند که آیا این خوش اقبالی است یا بداقبالی……..”
روز بعد،پسر که سعی داشت یکی از اسبها را رام کند از روی ترک اسب بر زمین افتاد و پایش  شکست.
دوباره همه گفتند:”چه بدبختی بزرگی! چه بداقبالی بزرگی!:
اما مدتی بعد،ارتش امپراطوری از راه رسید، و تمام جوانان سالم و تندرست را برای رفتن به جنگ ، همراه خود  برد. از آنجا که پسر دهقان پیر،سالم نبود، و به دردشان نمیخورد،او را بر جانهادند حال این بداقبالی بود ،یاخوش اقبالی…….؟

اتفاقات بسیاری در زندگی برای ما می افتد که در بسیاری اوقات فکر می کنم که همه آن ها از بد اقبالی ما می باشند در حالیکه ممکن است خیر و صلاح ما در آن ها باشد. و برعکس اتفاقات دیگری را نیز ممکن است خوش اقبالی خود بدانیم در حالیکه در واقع آن ها ممکن است باعث بدبختی و دردسر ما شوند.به هر حال به جز خداوند متعال کسی صلاح ما را نمی داند.

همواره دعا کنیم خداوند اتفاقاتی را در زندگی برای ما رقم بزند که صلاح ما در آن باشد. الهی آمین.

(Visited 79 times, 1 visits today)
این مطلب را هم بخوانید:   رویای مزرعه بزرگ پرورش اسب

درباره نویسنده

شما ممکن است علاقه مند باشید

ترک کردن دیدگاه شما